روزی حضرت عیسی(ع) از صحرایی میگذشت. در راه به
_________________
1-کیمیای سعادت، محمد غزالی، ج
عبادتگاهی رسید که عابدی در آنجا زندگی میکرد.
حضرت با او مشغول سخن گفتن شد. دراین هنگام جوانی
که به کارهای زشت و ناروا مشهور بود از آن جا گذشت.
وقتی چشمش به حضرت عیسی(ع) و مرد عابد افتاد،
پایش سست شد و از رفتن باز ماند و همانجا ایستاد و گفت:
خدایا من از کردار زشت خویش شرمندهام.
اکنون اگر پیامبرت مرا ببیند و سرزنش کند، چه کنم؟
خدایا! عذرم را بپذیر و آبرویم را مبر.مرد عابد تا آن جوان را دید
سر به آسمان بلند کرد و گفت:
خدایا! مرا در قیامت با این جوان گناهکار محشور مکن.
دراین هنگام خدای برترین به پیامبرش وحی فرمود که به این عابد بگو:
ما دعایت را مستجاب کردیم و تو را با این جوان محشور نمیکنیم،
چرا که او به دلیل توبه و پشیمانی، اهل بهشت است و تو به دلیل
غرور و خودبینی، اهل دوزخ هستی(1)
+ نوشته شده در چهارشنبه نهم بهمن ۱۳۹۲ ساعت 22:18 توسط ام البنین عابدین پور
|